سوئد
یکی بود یکی نبود... پادشاهی بود که سه تا دختر داشت. این پادشاه
دختر کوچکترش را خیلی دوست داشت و دو دختر بزرگتر از این همه محبت پدر به او حسد
میبردند. و کوشش زیاد میکردند که دختر کوچکتر را از چشم بیندازند. ضمناَ آنها هم
فرصتی را از دست نمیدادند که از پدرشان استفاده بکنند و محبت او را به خودشان
اختصاص بدهند و هر وقت هم موقع به دستشان میافتاد از خواهر کوچکشان بدگویی
میکردند و او را به نامهربانی متهم میکردند. این حسد شیطانی آنی آن دو خواهر را
راحت نمیگذاشت. عاقبت پادشاه از وسوسههای دو دختر بزرگ خود به شک افتاد و از محبت
دختر کوچکتر به خودش بدگمان شد و روزی که سه دختر در حضورش بودند خواست محبت آنها
را نسبت به خودش بیازماید.
پس از ارشد دختران پرسید که علاقة او نسبت به پدر
تا به چه حد است و این دختر جواب داد:
« ای پدر من تو را مانند خدا که در آسمان
است میپرستم.»
این جواب خیلی به مذاق پادشاه خوش آمد. بعد از دختر دوم نیز
همین را پرسید و اینطور جواب شنید:
« ای پدر من تو را مثل جان شیرین خودم عزیز
میدارم.»
شاه از این جواب هم خیلی خوشش آمد. اینک نوبت دختر سوم بود و پدر از
او خواست تا او هم احساسات خود را به پدر شرح بدهد. دختر کوچکتر از همه گفت:
«
ای پدر ارزش تو در پیش من برابر نان و نمک است.»
پادشاه از این جواب جا خورد و
از اینکه دخترش او را با بیمقدارترین چیزها که سر سفرة هر بینوایی پیدا میشود
برابر دانست بر او خشم آورد. و این خشم به غضب شدیدی بدل شد زیرا پادشاه از دخترش
که چون جان عزیزش میدانست توقع نداشت او را با نان و نمک برابر بداند. شاه به این
مناسبت به خدمتگاران خود دستور داد که دختر کوچکتر را از قصر برانند. و آنها دختر
را به جنگل بردند و آنجا رها کردند. و عاقبت دو خواهر حسود به مقصود رسیدند.
دختر جوان در جنگل درمانده و بیمناک شد و به یاد خانه و پدر محبوبش زارزار
گریه کرد. از خشم پدر ابداَ و اصلاَ سر درنیاورد و علت تبعید خود را ندانست.
در جنگل دلشکسته، بیاینکه راه به جایی داشته باشد سرگردان شد و عاقبت از ترس
حیوانات وحشی خود را به بالای درخت بلندی رسانید.
در آن روز دست بر قضا پادشاه
کشور همجوار در جنگل به شکار آمده بود و همچنان که در جنگل میتاخت متوجه شد که
سگان شکاریش با هیجان پارس میکنند و وقتی شتابان به دنبال سگها تاخت آنها را دید
که درختی را محاصره کردهاند و این همان درختی بود که شاهزاده خانم جوان برفراز آن
نهان شده بود و پادشاه به خیالش خرسی بر فراز آن درخت جای گرفته است. سرش را بالا
کرد و صورت زیبای دختر غمگین را دید. این پادشاه از سر مهربانی با دختر حرف زد و او
را به پایین آمدن تشویق کرد.
بعد دختر را بر ترک اسب خود سوار کرد و به قصرش
تاخت و آنجا به او غذا داد و در برابر بخاری پر از آتش نشاندش تا گرم بشود و
شاهزاده خانم هم که این همه محبت را از پادشاه دید قصة خود را از اول تا آخر برای
او تعریف کرد. و شاه هم از زیبایی و خوبی این دختر خیلی خوشش آمد و یک دل نه صد دل
عاشقش شد و خوب از او پذیرایی کرد و آخر سر هم از او خواستگاری کرد. دختر هم که
عاشق نجات دهندة خود شده بود رضایت داد.
پس شهر را آئین بستند و روز عروسی را
تعیین کردند و از هفت خاندان پادشاهی کشورهای همسایه دعوت کردند تا در جشن عروسی
شرکت بکنند. روز عروسی فرا رسید و مهمانان وارد شدند و البته پدر شاهزاده خانم و دو
خواهرش هم جزو مدعوین بودند. اما البته آنها عروس را نشناختند زیرا آنها یقین
داشتند که شاهزاده خانم در جنگل نصیب حیوانات وحشی شده است.
میز شام از طعامها
و انواع و اقسام خورشهای مطبوع پر بود و مهمانان بر جاهای خود نشستن. اما این همه
غذا که تهیه شده بود بینمک بود و نمکدان هم سر سفره نگذاشته بودند، بعلاوه نان هم
سر سفره پیدا نمیشد.
پدر شاهزاده خانم عروس نتوانست خودداری بکند و به صدا
درآمد و گفت:« یعنی چه! به نظر من دو چیز خیلی گرانبها سر سفرة شاهانه
نیست.»
پدر جواب داد:« مقصود من نان و نمک است.»
دختر گفت:« بله. نان و
نمک گرانبهاترین چیزهایی است که ما میشناسیم. اما روزی من ارزش پدرم را برابر نان
و نمک دانستم و این مقایسه بر پدرم گران آمد و مرا از قصر خود راند و آوارة جنگل
کرد تا بمیرم.»
پدر از شنیدن این کلمات مقهور دخترشد و او را شناخت و فریادی
از شادی کشید و دختر را در آغوش گرفت و از اینکه دختر گمشدهاش سلامت و خوش است شکر
خدا را بجا آورد و همچنین از اینکه معنای کلام او را درنیافته بود و قدر محبت او
را ندانسته و او را از خانه رانده بود پوزش خواست.
اما بشنوید از دخترهای
بزرگتر که اینک نقشههای شوم آنها دربارة خواهر کوچکترشان برملا شده بود و حالا
نوبت آنها بود که از خانة پدری رانده بشوند: از آن روز به بعد کسی خبری از این
دخترها نشنید. شاید آنها هم بوسیلة پادشاهان شکارچی کشورهای همسایه نجات یافته
باشند اما هیچکس هرگز سخنی در این باره نشنیده است.